میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و
سنجاب هایی کاشته شدندکه دانه هایی را مدفون کردند و
سپس جای مخفی آن را فراموش کردند.
خوبی کن و فراموش کن...
روزی رشد خواهد کرد.
بخون اما ناراحت نشو دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه
مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده
خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت ..
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره..
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت)
میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده ..
گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...
میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته س
سریع آوردنش بیرون و بهش شوک دادن. خلاصه پسرم به هوش اومده و شفا گرفته. میگن تا به خودش اومده پرسیده بابام کجاست. مادرش بهش گفته پدرت کربلاست. میگه وقتی تو کما بودم و دیگع دل کنده بودم از زندگی یه دفعه یه آقای قد بلندی اومد صدام زد و گفت :پاشو برو به بابات بگو آبروی من یکبار تو صحرای کربلا رفته بود. چرادوباره تو آبرومو بردی! پاشو برو به بابات بگو عباس دروغ نمیگه. عباس دروغگو نیست.
چه احساس زیبایی است که به میهمانی دعوت شوی که میزبانش عاشقانه دوستت داشته باشد !
دعوت شوی و آن جا تاج پادشاهی بر سرت بگذارند و میهمانان همه باهم بر تو سجده کنند!
کائنات را دستور دهند که به اراده ی تو در آید !
زمین را به نامت بزنند و بهشت را در آغوش شریک روزهایت خلاصه کنند !
چه زیباتر است که قلبت جای انگشت میزبانی باشد که همیشه عاشق توست !
چه ثروتی به من داده است این میزبان !
مرا به مهمانی دعوت می کند و تاج پادشاهی را بر سرم می گذارد و از جنس خودم آغوشی می آفریند و مرواریدهایی به نام اشک در چشمانم ودیعه می گذارد و اما و اما از همه مهمتر انگشتش را در سینه ام می گذارد و جای انگشتش بزرگترین ثروت دنیا دل می شود !!!
چه میزبانی دارم من !
چه خوشبختم من !
نویسنده: شیفته
یک پیرزن چینی دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.