بکوش تا وارسته ‌ترین انسان باشی


درخشش نور: «گرچه تمام حوادث روی آورده‌اند، اما گشایش زود‌هنگامی به دنبال دارند».

تو با زیبایی‌ ات از خورشید زیباتری و با اخلاق خوبت، از مشک خوش‌بوتر؛ فروتنی، تو را از ماه شب چهارده فراتر می‌برد و مهربانی، تو را از باران خجسته ‌تر می‌نماید.

زیبایی را در ایمان بجوی و رضامندی را با قناعت به دست آور؛ با حجاب و متانت، در عفت و پاکدامنی بکوش و بدان که زیور تو طلا و نقره و الماس نیست؛ بلکه آنچه تو را می‌آراید، دو رکعت نماز سحرگاهی، روزه در روزهای گرم و صدقه پنهانی است که کسی جز خدا، آن را نداند.

زینت تو، اشک گرمی است که گناه را می‌زداید‌ و سجده‌ای طولانی بر سجده گاه بندگی می‌باشد.


درخشش نور: «چه بسا کار‌هایی که تو از آن دوری می‌کنی، به چیزی منجر می‌شود که تو، به آن دلبسته گردی».

ای بانوی مسلمان راستین و ای مؤمن و باز‌گشته به راه خدا! مانند درخت خرما باش که از شرّ و بدی دور است و کسی را آزار نمی‌دهد؛ به درخت خرما سنگ می‌زنند و او در مقابل، خرما می‌اندازد؛ در زمستان و تابستان سرسبز و منافع زیادی برای مردم دارد.

 باید سخنت، ذکر خدا و نگاهت، عبرت‌آموز و سکوتت، تفکر و اندیشه باشد؛ آن وقت است که به سعادت و آرامش خواهی رسید و همه، تو را دوست خواهند داشت؛

بدین سان مردم، تو را می‌ستایند و صادقانه برایت دعا می‌کنند و خداوند ابرهای ناراحتی و اشباح ترس و هراس و هاله‌های ناخوشی را از تو دور می‌نماید؛ بدین ترتیب بر بستر دعای نیک مؤمنان می‌خوابی و چون بیدار می‌شوی ستایش نیک تو از هر سو به گوش می‌رسد؛ آنگاه می‌فهمی که سعادت و خوشبختی، در ثروت و سرمایه نیست؛ بلکه سعادت در اطاعت خداست. سعادت در پوشیدن لباس نو و داشتن کلفت و خادم نیست؛ بلکه سعادت فقط در اطاعت از خداوند بزرگ است.

تابش نور: باید در هر جای زندگیت که نقطه‌ تاریکی می‌بینی، فانوس را در وجود خود، روشن کنی.

سعادت

زندگی خیلی ارزشمنده بخصوص برای کسی که بدونه چطور زندگی کنه

اولش با انتخاب تو شروع میشه

مسیر خوشبختی رو تو انتخاب می کنی

کسی رو انتخاب کن، که

از ته قلبش، دوستت داشته باشه

حاضر باشه به خاطرت جونش رو بده

سعی نکنه به خاطر اینکه خودش رو عزیز کنه، حسادت تو رو نسبت به دخترهای دیگه برانگیخته کنه

تو خواستن تو ذره ای تردید نداشته باشه

اخلاق و تفاوت های فرهنگی و ... همه و همه بی معنی میشه وقتی

بودنش، تا آخرین نفس

خواستنش، از ته قلب

با وفا بودنش، تا آخر عمر

باشه

همین کافیه.

سر به زیر و ساکت و

بی دست و پا می رفت دل 

یک نظر روی تو را دید و 

حواسش پرت شد

(قیصر امین پور)

حکایت مولانا و شمس تبریزی

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! 
شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد
. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

اعتماد به تدریج می آید و یکجا می رود.((موار دفاست((

باید صحرا را دوست داشت، اما هرگز کاملاً به آن اعتماد نکن؛ چون صحرا محک مردان است. هر گام آنها را احساس می کند و کسی را که سربهوا و گیج باشد خواهد کشت.((پائولو کوئیلو((